فردا آخرین روز دادگاه طلاقشان بود. قاضی دادگاه گفته بود: تا فردا صبح بروید فکراتون رو بکنید، هر کدامتان فکر کردید هنوز هم می تونید همدیگر رو دوست داشته باشید، به اون یکی تلفن کنه، اگر با هم تماس نگرفتین ساعت نه فردا اینجا باشید. حالا زن با دختر 16 ساله اش در خانه بود و مرد شب را در شرکتی که مدیر عاملش بود، گذراند. وقتی فکر کرد باورش شد که به زنش خیلی ظلم کرده، به همین خاطر تلفن را برداشت و شماره منزل را گرفت، یک بار، دو بار. ده بار گرفت. تلفن زنگ می خورد اما کسی گوشی را بر نمی داشت. مرد عصبی شد: لابد شماره منو دیده که گوشی را بر نمی دارد. به درک. زن اما. لحظه ای چشم از تلفن بر نداشت و دعا می کرد که مردش تلفن بزند، اما صدای زنگ تلفن در نیامد، او خبر نداشت که دخترش از دست مزاحمان تلفنی، دو شاخه را از پریز کشیده!

داستان کوتاه آموزنده

داستان کوتاه آموزنده8

داستان کوتاه آموزنده7

داستان کوتاه آموزنده6

داستان کوتاه آموزنده5

داستان کوتاه آموزنده4

داستان کوتاه آموزنده3

داستان کوتاه آموزنده2

تلفن ,مرد ,هم ,فکر ,گوشی ,نمی ,را بر ,گوشی را ,بر نمی ,مرد عصبی ,عصبی شد

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

آذر کلیپ بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد. وبلاگ کلسوم نوري همه چیز برای تو گروه توسعه شایستگیهای حرفه ای معلمان یزد پخش داروهای گیاهی شرکتی نت سنتور هایده تجارت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه شال دانلود پایان نامه - مقاله - تحقیق