پسرک با صدایی لرزان گفت: بابا پس فردا از طرف مدرسه می برن اردو ده هزار تومن پول بهم میدی؟؟ بابا سرشو بلند نکرد؛ با صدای آرام گفت: فردا کمی بیشتر مسافر می برم. پسر با وعده شیرین پدر خوابید. صبح رفت کنار پنجره. باران ریز و تندی می بارید. قطره های باران برای رسیدن به زمین انگار مسابقه داشتند. بند دل پسرک پاره شد . باخود گفت: تو این بارون که کسی سوار موتور بابا نمی شه. حالا قطرات اشک پسرک با قطرات بارون هماهنگ شده بود.

داستان کوتاه آموزنده

داستان کوتاه آموزنده8

داستان کوتاه آموزنده7

داستان کوتاه آموزنده6

داستان کوتاه آموزنده5

داستان کوتاه آموزنده4

داستان کوتاه آموزنده3

داستان کوتاه آموزنده2

پسرک ,بارون ,قطرات ,باران ,دل ,بند ,پسرک با ,بند دل ,داشتند بند ,انگار مسابقه ,دل پسرک

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

بهترين مدرس رنگ مو تهران مهدی مودی(حسن زاده):کاش نقش دلم نقشه ی قرآن باشد GENERALS MAPS rahseparhagh اندیشکده امام صادق علیه السلام فوق ماراتن ravanshenasi-mosbat محمد جواد مجیدی آموزش مجازی دروس