پادشاهی از وزیرش پرسید: بگو خداوندی که تو می پرستی چه می خورد، چه می پوشد و چه کار می کند و اگر تا فردا جوابم نگویی عزل می گردی وزیر سر در گریبان به خانه رفت. وزیر غلامی داشت که وقتی او را در این حال دید پرسید که او را چه شده؟ او حکایت بازگو کرد. غلام خندید و گفت: ای وزیر عزیز این سوال که جوابی آسان دارد. وزیر با تعجب گفت: یعنی تو آن را می دانی؟ پس برایم بازگو . اول آنکه خدا چه می خورد؟ -غم بندگانش را، که می فرماید من شما را برای بهشت و قرب خود آفریدم. چرا دوزخ رابرمی گزینید؟ -آفرین غلام دانا. - خدا چه می پوشد؟ -رازها و گناه های بندگانش را - مرحبا ای غلام. وزیر که ذوق زده شده بود، سوال سوم را فراموش کرد و با شتاب به دربار رفت و به پادشاه بازگو کرد ولی باز در سوال سوم درماند، رخصتی گرفت و شتابان به جانب غلام باز رفت وسومین را پرسید. غلام گفت: برای سومین پاسخ باید کاری کنی. -چه کاری؟ -ردای وزارت را بر من بپوشانی، و ردای مرا بپوشی و مرا بر اسبت سوار کرده و افسار به دست به درگاه شاه ببری تا پاسخ را باز گویم. وزیر که چاره ای دیگر ندید قبول کرد و با آن حال به دربار حاضر شدند. پادشاه با تعجب از این حال پرسید: ای وزیر ای چه حالیست تو را؟ و غلام آنگاه پاسخ داد که این همان کار خداست که شاه، وزیری را در خلعت غلام وغلامی را در خلعت وزیری حاضر نماید. پادشاه از درایت غلام خشنود شد و بسیار پاداشش داد و او را وزیر دست راست خود کرد.

داستان کوتاه آموزنده

داستان کوتاه آموزنده8

داستان کوتاه آموزنده7

داستان کوتاه آموزنده6

داستان کوتاه آموزنده5

داستان کوتاه آموزنده4

داستان کوتاه آموزنده3

داستان کوتاه آموزنده2

غلام ,وزیر ,ای ,پرسید ,رفت ,حال ,چه می ,را در ,او را ,بازگو کرد ,وزیر که

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مشاور فروش و راهکار های افزایش فروش مال | مجله خبری مال نیوز دکتر حسن خیری c3bio یه دریا علم همراه ایمان وبلاگ اطلاع رسانی دانش آموختگان داستان آناهیتا تازه ترین اخبار اختصاصی معماری و سازه برترین برند آموزش دوره هایMBA-DBAدر مشهد